من نمیدونم ما ایرانیا چرا اینجوری شدیم؟! البته نه هممون، ولی خیلیا...
از فرهنگ حرف میزنم، فرهنگ استفاده از فضای مجازی! اینکه زیاد تو فضای مجازی هستیم و همش سرمون تو گوشی و تبلت و فلانه نه، ک البته اینم معضل بزرگیه؛ ولی من اینجا منظورم رعایت ادب و احترام تو فضای مجازیه. عاقا افتضاحیم از این نظر، ب خدا افتضاحیم، ینی دور از جون شما رومون سیاه واقعا با این فرهنگ ب قول معروف ٢٥٠٠ سالمون!! ی جایی نوشته بود ما فرهنگ ٢٥٠٠ ساله نداریم، بلکه ٢٥٠٠ سال پیش فرهنگ داشتیم؛ بد نگفته خوب...
ادامه مطلب ...دیشب تصمیم گرفتم ی کانال تلگرام بزنم، همین امروز صبح این کارو کردم.اصن برنامه ای نداشتم واسش ولی انقد ک دیدم همه کانال زدن گفتم مام بزنیم ببینیم چ جوریاس دیگه!
ادامه مطلب ...میگه: با دعا کردن هیچ شانسی برای رسیدن به آرزو هاتون ندارید، واسه رسیدن بهشون باید تلاش کنید.
ادامه مطلب ...دیشب بعد مدت ها بغضم ترکید و اشک ریختم، موقع خواب...
نمیدونم از کِی انقد سنگ شدم، یا اینکه خودم خواستم انقد بی احساس باشم... ک دیگه چیزی باعث نمیشه از ته دل بخندم، یا واسه چیزی گریه کنم... در عین غمگینی خیلی وقت بود اشک نریخته بودم...
ادامه مطلب ...امروز قرار بود دوره ی جدید کلاس زبان شروع بشه، با شاگردای جدید. من استرس داشتم، خیلیم زیاد. تا جایی ک ب بابا گفتم این دفعه سر راهت از داروخونه قرص ضد استرس بگیر برام! من واقعااا آدم استرسیم، گاهی انقد استرس میگیرم ک کاملا رنگ و روم میپره و دهنم خشک میشه و نفسام ب شماره میفته، ینی واقعا اینطور میشما. امروزم استرسم زیاد بود، چون قرار بود با شاگردای جدید هم کلاس بشم؛ البته من اصلااا از روبرو شدن با آدمای جدید خجالت نمیکشم و روابط عمومیم تقریبا خوبه و با هر کسی میتونم راحت هم کلام بشم و ارتباط برقرار کنم. ولی این استرس امروز من بخاطر کلاس، دلیل دیگه ای هم داشت ک ب نظر خودم اصلا غیر منطقی نیس، خیلیم منطقیه اتفاقا!
امروزم کلی غر زدم بابت کلاس و همه فهمیده بودن من استرس دارم. خلاصه من و خواهرکم داشتیم آماده میشدیم ک بریم، خواهرم داشت لباس میپوشید و منم رفتم مسواک بزنم، وقتی برگشتم از دسشویی دیدم بابام با خنده میگه شانس اوردی کلاس امروز کنسله! من جدی نگرفتم چون بابام کلااا زیاد شوخی میکنه و فک کردم داره سر ب سرم میذاره. اومدم تو اتاق ب خواهرم گفتم بابا رو نگاه تو این موقعیت داره سر ب سرم میذاره :| ک یهو متوجه شدم خواهرم مانتوشو در اورده :/ فهمیدم واقعا کنسله، خواهرم گفت زنگ زدن گفتن امروز تشکیل نمیشه، بخاطر راهپیمایی یا نمیدونم چی خیابونا بستس و شاگردا نمیرسن! خوبه ما هنوز حرکت نکرده بودیم چون خونمون نزدیک کلاسه، ی بیس مین مونده بود تا شروع کلاس فقط!
خلاصه فعلا استرس من فروکش کرد تا هفته بعد. ببینم میتونم تا قبل کلاس بفهمم اون شاگردا کیان؟!
ناهارم ک فسنجون داشتیم با بلدرچین، من کلا زیاد خوشم نمیاد از بلدرچین، چون خیلی کوچیکه اجزائش، من راحت نیستم باهاش!! :/ خود فسنجونم ک کلا غذای تاریکیه آدم گم میشه توش!
غروبم مامان کیک اسفناج درست کرده بود خوشمزه بود.
شامِ من و خواهری هم ک بیشتر صبحانه بود تا شام! چنتا پنکک از دیروز مونده بود، روش عسل و موز و شکلات صبحانه و سس شکلات اینا ریختم و میل کردیم !!! :))) الان واقعا دارم از سیری میترکم، خیلی سنگینه خوب، اصلا واسه شام مناسب نیس، همون صبحانه باید خوردش. کلا امروز شیرینی جات زیاد خوردم قندم زده بالا :(
* 5 روز وقت دارم واسه نورو تازه نصف شده...