من واسه خودم با آرامش نشستم تو خونه دارم کار خودمو میکنم، اونوقت یکی میاد زنگ میزنه ی چیز میگه کلی استرس بهم وارد میکنه...

خدایا خودت ب خیر بگذرون....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مشکلات وبلاگی

دیروز اینجوری شده بود ک وقتی ی وبلاگو باز میکردم بعد چند ثانیه خودش میرفت تو ی سایت دیگه! سایتای تبلیغاتی هم نه ها، مثلا میرفت تو سایت دکتر سلام! ی پیجی باز میشد ک من اصلا تا حالا تو اون پیج نرفته بودم! فک کردم مشکل از بروزرمه ک قاطی کرده، صد بار هیستوریو پاک کردم ولی بازم همینجوری میشد :/ فقط هم وبلاگای بلاگ اسکای اینجوری میشد، ینی بلاگفا و بیان و اینا مشکلی نداشتن. دیگه کلی اعصابم خرد شد فک کردم گوشی عزیزم مشکل پیدا کرده :( تا اینکه غروبش دیدم خودش درست شده!


*اصلا از درس خوندنم راضی نیستم؛ باید برنامه ریزیمو از ذهنم رو کاغذ پیاده کنم :|

مرتب سازی

دیشب ب خودم گفتم واسه امروز حتی شده از درسم بزنم باید کشوی لباسا رو مرتب کنم، آخه چن روز لباس زمستونیام ریخته بود وسط اتاق و من حوصله نداشتم تو کشوها بچینمشون :| خلاصه امروز طی ی حرکت سریع مرتبشون کردم. جالبه ک تمیز کردن کشو و تا کردن لباسا و چیدنشون کلاً  ی ربع طول کشید و من این همه معطل کرده بودم واسه انجامش. من متاسفانه کلا اینجوریم، واسه شروع هررر کاری تنبلی میکنم و ی نیرو محرکه میخوام، ولی وقتی شروعش کردم با سرعت پیش میرم. الان یکی از کشوها مونده ولی من خسته شدم دیگه، احتمالا غروب یا فردا مرتبش کنم. ی روزم باید بذارم واسه کمد مانتوها و جابجا کردن تابستونی و زمستونی؛ کمدمون متاسفانه اصلننن جا نداره، هر لباسی توش آویزون میشه بیشتر چروک میشه! هیچ ایده ای ندارم راجع ب اینکه فضای در دسترسو زیاد کنم! کلا موندم توش، ی کاریش باید بکنم... ی روزم باید بذارم واسه جمع و جور کردن جاکفشی و کفشا، ی روزم مرتب کردن میزم :/ من کلا باید هر روز فقط ی تیکه رو جابجا کنم، چون خیلی زود خسته میشم :((


هر چقد ک دیروز هوا عااالی بود، امروز هوا خوب نبود، البته واسه من فقط؛ چون بارون میاد از صبح و احتمالا خیلیا عاشق این هوان!


*تا 19 ام باید نورو رو تموم کنم، ینی میرسم؟! اتلاف وقتم خیلییی زیاده...

دندون پزشکی و باقی ماجراها

امروز ساعت 8 بیدار شدم صبحانه خوردم. 12:30 نوبت دندون پزشکی داشتم، دیگه ساعت 11:30 بلند شدم یکم نون و پنیر و آب پرتقال خوردم چون میدونستم احتمالا کلی باید تو مطب منتظر بمونم و گشنم میشه!

ساعت 12:30 رسیدم و با در بسته مواجه شدم!! من هیچ وقت این ساعت نوبت نداشتم و همیشه بعدازظهر میرفتم، واسه همین فک کرده بودم منشی اشتباهی این ساعتو تو کارتم نوشته، پس هفته قبل زنگ زدم مطب و باهاش چک کردم گفت درسته؛ پس چرا در بسته است :/ رفتم از نگهبانی ساختمون پرسیدم گفت منشیا همیشه ساعت 1 ب بعد میان و دکتر کمی دیرتر، خلاصه من گیج شده بودم ولی گفتم ی دور میزنم اطراف و بعد برمیگردم مطب. خوشبختانه شهر کتاب همون نزدیکیاست، منم ک عاشق شهر کتابم هر 2-3 هفته میرم. من خیلی کتاب دوس دارم ولی وقت ندارم واسش، یا بهتره بگم سعی نمیکنم وقتمو واسه کتاب خوندن خالی کنم :(( خلاصه اینکه فعلا تا اطلاع ثانوی فقط وقت واسه کتابای درسی میذارم. ولی هر دفعه میرم شهر کتاب یا چیزای غیر کتاب (!) میخرم یا کتاب واسه بقیه! امروزم 3 تا کتاب خریدم، وایت بوردم میخواستم ک گفت چن روز دیگه میاریم.

خلاصه بعدش برگشتم مطب و منشیا اومده بودن و گفتن ببخشید دیشب دکتر خبر داد دیرتر میاد و از این حرفا... دکتر ساعت یک و نیم اومد و من اولین نفر رفتم تو و کارم 5 مین طول کشید. دکتر بهم میگه چرا الان مد شده همه خانوما قالی میپوشن؟! در راس همه اونا خانوم خودم! قیافه من :|| حالا لباس من اصن این مدلای فرش و اینا ک مد شده نبودا! نمیدونم چرا دکتر اون مدلی دیدش! بعدم بهم میگه بیا دوتا دندونتو بکش عالی میشه :/ نمیدونم داشت شوخی میکرد یا چی! گفتم دکتر حرفشم نزن، من حاضرم همه این براکتا رو الان دربیارم ولی دندون نکشم :((( من نمیدونم مگه بخوان دندون بکشن واسه ارتودنسی همون اول کار نمیکشن؟! حتما شوخی داشت دکتر، آره مطمئنم :/

خلاصه اومدم بیرون و کلییی پیاده تا اون اداره کذایی ک 4 بار رفته بودم قبلا و کارم انجام نشد رفتم، بازم گفت فردا بزنگ :@ اومدم خونه داشتم فک میکردم من اصن ب مدرکشون هیییچ احتیاجی ندارم و فقط هدفم یادگیری بود، ولی خوب وقتمو ک گذاشتم برای دوره هاش، باید بگیرم مدرکمو حتی اگه هیچ وقت لازمم نشه.

خلاصه از اونجا با تاکسی برگشتم خونه، ناهار خوردم و ی ساعت خوابیدم، وقتی بیدار شدم انقد کسل بودم 2 تا لیوان چای پرررنگ خوردم تا حالم بیاد سر جاش؛ الانم دارم لبو میخورم عیشق میکنم :))))


امروز هوا عااالی بود عااالی، دو نفره ی دو نفره....

کیک تولدش، رمز 1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تولد بازی

امروز صبح من و بابا و خواهرک رفتیم بیرون تا واسه دخترخالم کادو تولد بخریم، رفتیم اون فروشگاه عروسک بزرگه ک خیلی خوبه، چ ضدحالی بود دیدیم بسته هست :(( بعد همون اطراف ی اسباب بازی فروشی بود مجبوری رفتیم و ی عروسک انتخاب کردیم اومدیم بیرون.

بعد رفتیم شیرینی فروشی شمع و بادکنک و فشفشه خریدیم.

مامان ی کیک درست کرد ک باید روش پرنده میذاشت، ده جا رفتیم واسه پرنده :/ خودم خندم گرفته بود میرفتم شیرینی فروشیا و لوازم قنادیا میپرسیدم پرنده دارین؟ :| خلاصه آخرش رفتیم خانه و کاشانه، اونجا سه مدل پرنده خریدم، یکیش دوتا طوطی بود ک آهنربا داشت واسه رو یخچالی، یکیش گیره لباس مدل پرنده بود، یکیشم ک لحظه آخر خواهری تو فروشگاه دید ی مدل پرنده بود ک آویز داشت، این آخریو استفاده کردیم ک خیلیی هم خوب شد رو کیک.

بعد رفتیم اکبرجوجه ناهار خریدیم بردیم خونه خوردیم، بعدِ ناهار جمع و جور کردیم بریم خونه خالم. حالا اونا اصن روحشون از هیچی خبر نداشتا :)))

ساعت 3 حرکت کردیم با کیک و سالاد قیفی ک مامان درست کرده بود. وقتی رسیدیم هماهنگی لازمو با خاله هامو بچه ها انجام دادیم. وااای خیلی باحال بود.

ب دخترخالم گفتیم میخوایم بریم مهمونی بیا بریم لباس بپوشیم آماده بشیم :))) بعد ی دخترخالم اینو برد پایین خونه مادرجونم، ما از اون طرف کیک و وسایلو بردیم بالا، بادکنکا رو باد کردیم و شمع و فشفشه ها رو روشن کردیم، برقا رو هم خاموش کردیم. بعد ب دخترخالم زنگیدیم بیان بالا :))) وقتی اومدن بالا این دخترخاله کوچولوم انقددد ذوق کرده بود و شوکه شده بود اومد تو دوباره چن قدم برگشت عقب میخواست برگرده، گیج شده بود بچم. عزیییزم فک کنم خیلی خوشال شده بود. البته ما فهمیدیم اینا دو شب پیش خودشون تولد گرفته بودن خانوادگی با کیک از بیرون، ولی خوب این سورپرایز بود دیگه :))))

من خودم تولد 5 سالگیم دقیقا همین جوری بود و همه لحظه هاشو خیلی خوب یادمه، امیدوارم دخترخالمم ب عنوان ی خاطره قشنگ یادش بمونه وقتی بزرگ شد :)))


عکس کیک رو میذارم پست بعدی، کیک سورپرایز رِد وِلِوِت بود، وقتی برش میزدی توش قرمز رنگ بود و پر از اسمارتیز :))) آویز روی پرنده ک خیلی زشت بودو بعد عکس گرفتن کَندم :/