عاقا چِتونه؟! -_-

سلام سلام

از چارشنبه بگم ک چقد شلوغ پلوغ بود، صبح داشتم میرفتم کتابخونه، یهو دیدم یکی از پشت صدام میکنه به به روشناا خانوم! برگشتم دیدم یکی از خانومای باشگاهه ک قبلا میرفتم، چن ماهه دیگه نمیرم، نه ک سرم خیلییی شلوغه واسه همون!!! خلاصه احوال پرسی و اینا، بعد باهم تاکسی سوار شدیمو اونم کرایه منو حساب کرد ...

بعد ک رسیدم کتابخونه، رفتم دور ی میزی نشستم، بعد از مدتی اون مورد مشکوکه ی صندلی از ی میز دیگه برداشت اورد پیش ما! عاخه آدم عاقل!!! دور هر میز 4 نفر میشینن مگر اینکه خیلییی شلوغ باشه و همه میزا پُر، نه ک کلی میز خالی بود و این بازم اومد پیش ما ک ظرفیتمون تکمیل بود. خلاصه این اومد و یکی بهش گفت اونور خالیه ها میتونی بری، اونم گفت نه تو اگه سختته برو! اه اه اون روز کلییی اذیت شدیم، اول ک گفت گوشیم شارژ نداره و ب بغل دستیم گفت گوشیتو بده بزنگم، اونم گفت زنگ نه، اس بده، خلاصه گوشی دختره نیم ساعت دستش بود!! بعدش ب من گفت گوشیتو بده بزنگم، منم گفتم نمیتونم بدم ببخشید، پررو هرچی بهش اخم میکردم حالیش نبود! بعد ازم برگه خواست، یکی دادم گفت تمیزتر بده این لکه داره :|| تمیزشو دادم فک میکنین چیکار کرد؟؟ گذاشت رو زمین نایلون وسایلشو گذاشت روش!! ینی واسه اینکار برگه تمیییز میخواست! بعدش ازم چایی خواست :/// اووووف از بقیش فاکتور میگیرم، دیوونمون کرد خلاصه :|

بعدش من همون تو کتابخونه ک بودم یادم افتاد ی کتابیو نیاز دارم، زنگیدم کتابفروشی گفت موجود داریم، منم تصمیم گرفتم برم همون روز، خلاصه ساعت 5 زدم بیرون، چن قدم رفته بودم ک دوباره یکی دیگه از بچه های باشگاهو ک باهاش دوس بودم دیدم، نمیدونم چرا اون روز این همه آشنا میدیدم!

خلاصه من اون روز زشت ترین حالت ممکنم بودم، صورتم تازه ی جوش زده بود و خوب شده بود ولی لکش بود هنوز، کتابخونه هم ک میرم چون مدت طولانی میمونم آرایش نمیکنم،  از اون طرف هوا روشنم شده تا ساعت 6 قشنگ روزه، ینی همه لک و لوک پیدا! اگه از قبل برنامه داشتم ی چیزی! با این وضعیت کلییییییی پیاده رفتم تا کتابفروشی، مسیرش تاکسی خور نبود، ینی بود ولی بازم کلی پیاده روی میخواست، ترجیح دادم کلشو پیاده برم، بعد چی شد تو راه؟؟ از این بدتر نمیشد دیگه، کلیپس موهام باز شد :((( همینجوری موهام از پشت ریخته بود بیرون، چقد سختم بود منننن، پیش خودم گفتم برم تو اتاق پرو مغازه ای موهامو درست کنم، ولی فروشگاهی ک فروشنده خانم داشته باشه تا براش توضیح بدم تو مسیر نبود :/ یهو رسیدم ب مطب دندون پزشکی ک میرم، تنها راهم همین بود دیگه، رفتم بالا و تو سرویسش موهامو درست کردم. بعد رفتم کتابو خریدم، حالا راه برگشت ی مصیبتی بود، کلی پیاده رفتم و دو کورسم تاکسی سوار شدم. چ ترافیکییییی، چ شلوغییییی ای، چ مردمیییی، من هی زیر لب میگفتم عاقا چِتونه؟؟؟؟ ینی انگار کل مردم شهر ریخته بودن تو خیابون داشتن خرید میکردن!

من خودم چن ساله از قبل خرید میکنم چون اصلا حوصله این شلوغیا رو ندارمممم! فوقش ی روزم برم چیزای خورده ریز بگیرم، تو شلوغی خرید کردنم اعصاب میخواد!

خلاصه تو راهم دی وی دی سریال "عاشقانه" رو خریدم و برگشتم خونه و... پنج شنبه هم ک اتفاق خاصی نیفتاد، جمعه صبحم رفتیم کلاس زبان و موقع ناهارم عاشقانه رو دیدیم و ... شبم داییم شام اومد خونمونو واسه خواهرم ی انگشتر خریده بود کادو تولد! خوشم میاد خواهری هنوز داره از اینور اونور کادو تولد میگیره.

امروزم ک رفتم کتابخونه و باز اون مورد مشکوک بود و سرمو میاوردم بالا میدیدم خیره شده :|||| بیخیال باو، مریضه دیگه!

خلاصه اینجوری، باز زیاد حرف زدم

شب بخیر :))))

امروز تو راه برگشت ب خونه، تو همون مسیر ک داشتم پیاده میومدم ب سرنوشتم فک میکردم، یهو اشکی شدم... ینی آخرش چی میشه؟

خدایا امسال عید خوبی داشته باشم لطفا، میشه؟ میشه روزای خوبی در انتظارم باشه؟ خدایا ب بزرگیت قسم... لطفا همه چی خوب ک نه، عالی پیش بره... فقط تویی ک از حالِ لحظه هام خبر داری...

مورد مشکوک

سلام سلام

دیروز نرفتم کتابخونه، ب ی دلیل مضحک! نون نداشتیم :| خوب من از صبح میرم تا غروب، و با خودم 4 تا ساندویچ کوچولو و میوه و خوراکی و آب جوش و نسکافه و .... میبرم  پیکنیک نمیرم ولی عادت دارم دهنم باید بجنبه همش :/ فک نکنین فقط دارم میخورم، درسم میخونم  چاقم نیستما!! کالریشون کمه اینا! حالا دیروز نون باگت کوچولو نداشتیم چون روز قبلش جمعه بود، نون بربری هم فقط ب اندازه صبحونه داشتیم، خلاصه دیگه اینو بهونه کردم و نرفتم، چقدرم بعدش پشیمون شدم... بگذریم... 

ادامه مطلب ...

تولد خواهرک

عاقا من هی تصمیم میگیرم بیام بنویسم ولی دست و دلم ب نوشتن نمیره همش :||

بعدم نمیدونم چرا با اینکه هیچ کار نمیکنم ولی بازم وقت کم میارم، حالا نمیشد شبانه روز ب جای 24 ساعت 30 ساعت بود مثلا؟ :/

 

ادامه مطلب ...

برگشتم

سلام سلام، من برگشتم بعد دو ماه! حس نوشتن نداشتم، کلی اتفاق افتاد تو این دو ماه، حالم نسبت ب اون موقع نمیدونم بهتره یا بدتر، از ی جهاتی بهترم، ی اتفاق خیلی خوب افتاد، ولی اون اتفاق اصلیه هنوز نه... خدایا شکرت بازم...

دوستای خوبم ک واسم کامنت گذاشتین و ب یادم بودین ممنونم ازتون... ببخشید ک یهو رفتم، برنامه ریزی شده نبود، خیلی یهویی شد... میام ب همتون سر میزنم از امشب، کلی پُستِ   نخونده دارم احتمالا...

از فردا دوباره مینویسم، کلا نوشتن یادم رفته ههه... الان خیلی خستم یکم بخوابم ؛))

مشکلات بانکی

هفته پیش خواهرک میخواست ی چیزی اینترنتی سفارش بده، بعد باید پولشو ب حساب اون شخص واریز میکرد، و  از اونجایی ک خواهر گرامی هیچ وقت موجودی حسابش کافی نیس، همه ی خریداشو من باید حساب کنم و بعدا پولشو از بابام بگیرم :||  

ادامه مطلب ...

هفتِ مقدس!

تولدمه! نه خوشحالم نه ناراحت، راستش هم خوشحالم هم ناراحت...

قبلا تو اینستا یه نفرو میخوندم ک تو روز تولدش افسرده ترین بود، تولدشو دوس نداشت؛ بعد من همیشه فک میکردم چطور میشه ک آدم تو روز تولدش خوشال نباشه؟! ولی خودم اینجوری شدم... 

ادامه مطلب ...