دیروز بعد از ظهر با خواهرک رفتیم شهر کتاب واسه دوتا دوستاش کادو تولد بخره. بعدش رفتیم آرایشگاه، ی ساعت و نیم اونجا معطل شدیم تا نوبتمون بشه، انقد شلوغ؟! از مطب پزشکا شلوغ تر شدن این آرایشگاها..

ولی کلیییی خندیدم اونجا، از اون حالت دِپ در اومدم. ی خانمی بود میگفت دانشجوی دکتراست، ینی کِرکِر خنده بودا، یادش میفتم خندم میگیره اصن! 

بعد ی خانم جوون خوشگلی  اومد معلم خصوصی بود تو آموزشگاه و اینا، بعد همه فک و فامیلش تحصیلات عالیه داشتن، همه متخصص و دکترا و اینها. مشخص بود از خانواده با فرهنگیه. همینجوری صحبت شد و کلی همه راجع ب مسائل مختلف حرف زدیم!

خلاصه کارمون تموم شد برگشتیم خونه، دیدم بعد نیم ساعت آرایشگر بهم پیام داده شماره مامانتو میدی؟! من شماره رو دادم نپرسیدم چرا، گفتم لابد میخواد طرز تهیه ی غذایی رو بپرسه یا راجع ب ی دعایی بپرسه یا از این سوالا، چون همیشه وقتی مامانم میره پیشش راجع ب این چیزا حرف میزنن! خلاصه شماره رو دادم، بعد گفت یکی از مشتریا ازت خوشش اومد شمارتونو خواست واسه امر خیر :|  منم گفتم پس شماره رو نده بهش لطفا :/ فهمیدم همون خانم جوون با فرهنگه شماره رو میخواسته!

خلاصه این خواستگارم پروندیم! بعد امروز صبح داشتم فک میکردم کاش حداقل میفهمیدم طرف کیه :|  تا کِی میخوام همینجوری همه رو رد کنم؟!  ی روز ب خودم نیام ببینم دیگه هیچ مورد خوبی واسم نمیاد؟!

ی هفته قبل محرم ی مورد دیگه بود بعدا تعریف میکنم.


الانم از شدت سرفه و آبریزش بینی نمیدونم چیکار کنم، جالبه هرچقد میگن بیا بریم دکتر میگم نه.

سین زد همون دیروز، میگه اگ میخوای حرف بزنی بگو! ینی چی اونوقت؟! منم ج ندادم فقط سین زدم..

شاید سخت باشه ۷ صبح پاشی بری مدرسه یا دانشگاه یا سرکار

ولی  از اون سخت‌تر اینه که ببینی همه ۷ صبح از خونه میزنن بیرون،  توعه بیکار هنوز تو تختتی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

درست ی هفته از اون جمعه ی لعنتی میگذره. هفته ی سختیو گذروندم، خیلی سخت. ولی خدا رو شکر تقریبا ب زندگی عادی برگشتم، ولی هنوز حال بدم سر جاشه، تا ی لحظه تنها میشم بغض میکنم و گاهی اشک میریزم...

یادآوری اون لحظات حالمو بدتر میکنه، ولی باید بنویسم، من فراموشکارم، میدونم دو روز دیگه همه چیو فراموش میکنم، قولایی ک ب خودم دادم، لحظات سختیو ک گذروندم، باید بنویسم تا هردفعه ک اومدم خوندمش حواسم جمع بشه، ب خودم بیام ببینم این مسیریه ک مشخص کردم؟ دارم طبق قولام ب خودم عمل میکنم؟!


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.