مورد مشکوک

سلام سلام

دیروز نرفتم کتابخونه، ب ی دلیل مضحک! نون نداشتیم :| خوب من از صبح میرم تا غروب، و با خودم 4 تا ساندویچ کوچولو و میوه و خوراکی و آب جوش و نسکافه و .... میبرم  پیکنیک نمیرم ولی عادت دارم دهنم باید بجنبه همش :/ فک نکنین فقط دارم میخورم، درسم میخونم  چاقم نیستما!! کالریشون کمه اینا! حالا دیروز نون باگت کوچولو نداشتیم چون روز قبلش جمعه بود، نون بربری هم فقط ب اندازه صبحونه داشتیم، خلاصه دیگه اینو بهونه کردم و نرفتم، چقدرم بعدش پشیمون شدم... بگذریم... 

 

حالا امروز صبح رفتم، خیلی دیر شد تا برم، ساعت 10 اونجا بودم؛ تا ساعت 6 ک تعطیل میشه موندم و 6:30 خونه بودم.

اینو بگم: ی خانمی میاد کتابخونه حدودا 35 ساله، بعد این خیلیییی مشکوکه، ینی از اول ک میاد ی جایی میشینه ی کتاب الکی میگیره دستش، ی بار ادبیات دبیرستان، ی بار تاریخ راهنمایی!!!! ی بار روزنامه و ... بعد از اول تا آخر زُل میزنه ب بچه ها :| بعد کارای عجیبی هم میکنه، مثلا همیشه از بچه ها آب میخواد و میگه حوصله ندارم برم پایین بگیرم، روزی صدبار از جاش بلند میشه و میره بیرون، ده بار جاشو عوض میکنه و .... واقعا تمرکز آدمو از بین میبره :| من اصن از این خوشم نمیومد و همش فک میکردم ی اختلال روانی داره، حتی گاهی فک میکردم یا مَرده خودشو شبیه خانما کرده یا هم.ج.ن.س.گر.ا ست ک انقد ب همه زل میزنه :||| خلاصه با چن نفر صحبت میکردم فهمیدم همه همین حسو دارن؛ تا اینکه چن روز پیش یکی از مسئولین کتابخونه خبر داد ک اینو میشناسه و ایشون دزد تشریف دارن و ب همه خبر بدین و مواظب وسایلتون باشین و فلان! خلاصه ماهم ب هرکی رسیدیم گفتیم! و الان بسیار پشیمون و ناراحتم، چون الان فک میکنم شاید واقعا دزد نباشه، حالا چرا؟ چون چن روز پیش داشتم با یکی حرف میزدم و گفتم خبر داری اینو؟ بعد اون برام تعریف کرد ک 4_5 سال پیش ک میرفته ی کتابخونه دیگه این مورد مشکوک اونجا هم بوده و بچه های اونجا میگفتن یکی دو ساله میاد، و دقیقا کارای الانو میکرد، و حتی شدیدتر، مثلا یهو بلند بلند میخندید یا یهو ی چیزی میگفت بلند! الان اون کارا رو نمیکنه البته؛ حالا من از این ناراحتم ک این مورد مشکوک شاید فقط بیمار روانی باشه و دزد نباشه، ب هرحال گناهش پای اون مسئوله، چون گفت من میشناسمش و ب همه خبر بدید...

حالا بگذریم، اینو بگم ک امروز چی شد، این مورد مشکوک اومد و رفت ی جا نشست و بعد سر و صدای بسیار، از جاش بلند شد رفت ی سمت دیگه، بقیشو نفهمیدم چکار میکرد ک یهو دیدیم صدای فحش و فحش کاری میاد!! یکی از بچه ها داشت ب این فحش میداد ک چرا وسایل دیگرانو بی اجازه برمیداری و فلان، مورد مشکوکم میگفت من میخواستم اجازه بگیرم، تو سرت ب کار خودت باشه فضولی مگه، انقد اینور اونورو نگاه نکن، اون میگفت من نگاه میکنم یا تو! خلاصه همینجوری فحشم میدادن ب هم، بعد دیگه یکیشون رفت بیرون و تموم شد، بعد از ده مین مسئول اومد تو و مورد مشکوکو احضار کرد، اون رفت بیرون و ب مدت ده دقیقه داشت فریاد میکشید و دعوا میگرفت! فک کن با مسئوله داشت دعوا میگرفت، نمیدونم چرا بیرونش نکردن آخه عضوم نیس، بعدم اومد داخل و جاشو عوض کردو سرش پایین بود و دیگه ب کسی زل نزد، مثلا داشت مطالعه میکرد! ولی داشت آشغالای کیفشو تمیز میکرد  خیلی هم سر و صدا میکنه، ی لحظه سرمو میارم بالا میبینمش تمرکزم میره، امروزم ک کامل جلوی چشمم بود.

میزای کتابخونه هم از ایناست ک دورش چنتا صندلیه، از اون تکی ها ک مخصوص کتابخونست فقط چنتا محدود داره ک اونام زود میگیرن بچه ها... خلاصه اینجوری!

موقع برگشتم سر راه، تراش آرایشی خریدم قبلی شکسته بود. هوووف چقد حرف زدم، البته نوشتم! :| همینا دیگه، یا علی!

راستی این آیکونا میاد یا نه؟! من ب صورت مربع خالی میبینم، شما هم؟!

نظرات 1 + ارسال نظر
ملی چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت 22:57

منم مربع خالی میبینم روشناا. وای خانومه چ ترسناکه مباظبه خودت باش.
خو مخلفاتو ور میداشتی و نون کوچولو ها رو از سر راه میگرفتی روشنا جون... حالا عب نداره امروزو استراحت کردی طوری نی

آره اتفاقا مامانم گفت اینکارو بکن ولی سختم بود خو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد