پست طولانی یه هفته ای

سلام سلام، دقیقا یه هفته پیش پست گذاشتم، چارشنبه صبح زود حرکت کردیم و رفتیم، ساعت یک امتحانو دادم و فوق العاااده سخت، فک کردم دیگه پاس نمیشم اصن، همه بچه ها همین حسو داشتن.

مامانمینا تو اون فاصله رفتن تو شهر دور زدن و یکم خرید کردن واسه خودشون؛ بعد دوباره اومدن دنبالم، رفتیم ی شهر دیگه و یه پاساژ خیلی خوب و شیک داشت ولی چون ساعت بدی بود تقریبا همه فروشگاهاش بسته بودن، ولی چنتایی ک باز بودن هم قیمتاشون خیلی بهتر از شهر خودمون بود، خلاصه اونجا خرید نکردیم و صرفا واسه دیدن رفته بودیم، بعد رفتیم یه رستوران ناهار خوردیم؛ دوباره اومدیم برگردیم ک فک کنم حدود 8 شب رسیدیم خونه، نزدیکای شهرمون بارون گرفته بود، کلا اون هفته هوا خیلی خنک بود. شبش بابا عروسی دعوت بود ک مجبور شد فوری حاضر بشه و تا ساعت 9 حرکت کنه بره، من و مامان و خواهری هم "عاشقانه" رو دیدیم.

 

ادامه مطلب ...

روز قبلش

فردا امتحان دارم، صبح زود باید حرکت کنم و تا ظهر ک امتحان دارم برسم یونی؛ با بابا میرم و مامان و خواهری هم میان، اصن دست و دلم ب درس خوندن نمیره، همیشه روز قبل امتحان اینجوری ام، از شدت استرسه، البته تا غروب درس خوندم، الان هی ی صفحه میخونم بعد گوشیمو میگیرم دستم :/ شاید فردا بعد امتحان تو ماشین با مامان صحبت کنم راجع ب اون موضوع، خواهری امروز کلی حرف زد ولی بی تاثیر بود، بهم میگه ولش بیخیال، ولی واسه من مهمه خیلی مهم، از دیروز فکرم ب شدت درگیرش شده... 


پناه بر خدا، لعنت بر شیطون، خدایا هرچی خیره واسمون پیش بیار، آمین، التماس دعای فراوان

چ روزی بود!

امروز صبح ساعت 10:30 رفتم کتابخونه تا 7 . چن نفری هی میومدن و حرف میزدن باهام و میرفتن، اون دختره ک همش بجای درس خوندن تو حاشیه است از 6 ماه پیش ک دیدمش واسه اولین بار، سه روز پیش کنکورشو داده، دوباره از امروز شروع کرده ب درس خوندن واسه سال دیگه، میگم عزیزم یکم زود نیس؟! میگه نهههه دیر میشههه! اون دختره ک دیروز اکیپشونو دعوا کردم چون زیاد حرف میزدن، امروز اومده پیشم کلی باهام حرف میزنه انگار نه انگار اصن :|  اومدم خونه ب مامان گفتم اسفند دود کنیم یادش رفت... اون دختره ک دامپزشکی خونده بود ولی دوس نداشت رشتشو و الان داره ارشدشو تو روانشناسی میگیره، و دوستش ک اول کامپیوتر خوند بعد اقتصاد... اینا همه امروز باهام حرف زدن، منم سرم همش پایینه تو کتابامه ها، اینا منو ب حرف میگیرن یهو :| عجبا

  ادامه مطلب ...

شلووووغ

سلام سلام

مث چییی سرم فقط تو جزوه هامه، مث چیییی تر پشیمونم ک چرا چند روز اول وقت تلفی داشتم و شُل گرفتم، چارشنبه امتحان دارم و طبق معمول استرس، از صبح میرم کتابخونه تا ساعت هفت. امشب و فردا شبم فقط دو سه ساعت باید بخوابم، خسته ام خستهههه... هفته بعدم ب احتمال کلاس داریم، وضعیت ما رو باش هنوز برنامه هفته بعدو نمیدونیم :| کاش ب مرورم برسم.

  ادامه مطلب ...

کنکور

امروز و فردا کنکوره... البته الان ک دیگه ساعت از ١٢ گذشته و وارد جمعه شدیم میتونم بگم امروز کنکور تجربیاست. با اینکه خودم کنکور ندارم ولی چن روزه بد استرسی افتاده ب جونم! همش یاد کنکور خودم میفتم، از شب قبلش استرس بدی داشتم و هر یه ساعت از خواب بیدار میشدم، سر جلسه هم استرس داشتم، ب نظرم طبیعیه دیگه، حتی اونی ک رتبه یک میاره هم الان استرس داره، فقط کسی بیخیاله ک هیچی درس نخونده و اصلا براش مهم نیس چی قبول بشه...

 

ادامه مطلب ...

سلام

میدونم بعد 4 ماه برگشتم و شرمنده همه دوستامم ک تا چن وقت بعد نیومدنم هم بهم سر زدن و کامنت گذاشتن... ولی واقعا واقعا سرم خیلییی شلوغ بود، الانم اومدم ک بمونم، ینی قول قول ک دیگه اینجوری غیبت کبری نمیرم!

راستی ی وبلاگ دیگه زدم تو بیان، فعلا دارم پستای قبلیو از اینجا منتقل میکنم اونور، وقتی آماده شد آدرسشو میذارم و دیگه کلا مهاجرت میکنیم اونجا :))))

ولی اینجا رو پاک نمیکنم هیچوقت، البته واسه خودم دلیلم دارم واسه عوض کردن وبلاگ ؛)

برم ی سری پستای دوستامو بخونم فعلا /o

آیم استرس فول :/

سلام سلام

هفته دیگه امتحانمه و ب شدت استرس دارم، کلا آدم استرسی هستم و اونو ب شکل علائم جسمانی هم بروز میدم! مثلا از صبح تا حالا شکمم درد میکنه، معدم نیستا، ی درد مبهمه، بخاطر همین استرس، احتمالا روزای بعد علائم بیشتر میشه و... خلاصه... لطفا برام دعا کنید خیلی، این امتحان ب شدت برام مهمه، ینی بحث مرگ و زندگیه ی جورایی اصن...

از شنبه بگم، خوب هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، رفتم کتابخونه و برگشتم. یکشنبه هم رفتم کتابخونه، عصرش یکم زودتر برگشتم و سر راهم از این بلک ماسکا ک خیلی جدیدا تبلیغشو میکنن همه جا، خریدم. راستش دلم میخواست امتحان کنم، دو بسته گرفتم هرکدوم برای یکبار استفاده کل صورت و بسته ای ده تومن. اومدم خونه رو قسمتایی از صورت خودم و مامان و بابا امتحان کردم :| راستش زیاد خوب نبود، ینی فقط بد نبود! ولی در حد انتظارم نبود. آها ی چیزی، من جلو آینه اتاق مامانمینا داشتم میزدم رو صورت خودم ک کت بابام اونورا بود ی قطره از این ریخت رو آستینش، سریع با دستمال پاک کردم ولی خوب لکش موند :( ب بابامم نگفتم تازه، حالا خدا کنه با شستن پاک شه :( 

دوشنبه صبح موقع رفتن ب کتابخونه سوار تاکسی بودم، بعد ترمز زد ک ی نفرو سوار کنه، من پیاده شدم و بدون اینکه ب طرف نگاه کنم گفتم اون سوار شه چون من زودتر پیاده میشم، یهو دیدم بهم سلام میکنه و نگاه کردم دیدم خانم همسایمونه! خلاصه سوار شد و کرایه منم حساب کرد، بعد ی کم عکس نشون داد از گوشیشو بعد من زودتر پیاده شدم. غروبیش اومدم خونه مامانم گفت همین همسایمون اومده چنتا کتاب دعا اورده. حالا قضیش اینه ک این خانم همسایمون تقریبا دو هفته پیش مادرش فوت کرد، بعد ایشون خودش ایرانی نیس، مامانشم آمریکا زندگی میکرد، دخترش ی کشور دیگست، پسرش ی جا دیگست، کلا این با شوهرش اینجاست فقط. بعد این خانم کتابا رو اورد گفت من فارسی نمیتونم خوب بنویسم، خوب حرف میزنه ها ولی نوشتنشو بلد نیس گویا، گفت 5شنبه مراسم ختم میخواد بگیره تو خونش، تو این کتابا ی چیزی صفحه اولش بنویسین چون میخواد بده ب مهمونا، ک فاتحه هم بخونن موقع خوندن کتاب. خلاصه من نوشتم براش، نه اینکه خطم خوبه واسه همین ~_^ مراسم ختم و کلا سفره هاشو ایناشو خوشم میاد، کلا همه باهم ده نفرم نمیشن ک دعوت میکنه، چون فامیل ک نداره اینجا، ولی چون نیت میکنه یا نذر میکنه حتما برگزار میکنه، حتی شده با همون ده نفر ؛)

امروزم ک رفتم خبری نبود و همه چی امن و امان، آهان چرا، با تاکسی داشتم میرفتم بعد آخرای مسیر پیادمون کرد، خیابونو بسته بودن واسه مراسم تشییع شهدای گمنام، خلاصه یکم از راهم پیاده رفتم.

همین دیگه

یا علی، التماس دعا