-
دعا
پنجشنبه 20 آبان 1395 10:49
میگه: با دعا کردن هیچ شانسی برای رسیدن به آرزو هاتون ندارید، واسه رسیدن بهشون باید تلاش کنید. خوب، اینو ب طور 100% قبول ندارم، من ب شدت ب دعا معتقدم، حتی معتقدم ک دعا، قضای حتمی رو تغییر میده، ینی واقعا واسم خیلی پیش اومده... اما جمله دومشو آره، خیلیامون تلاش نمیکنیم یا تنبلی میکنیم و تلاشمون واسه کاری کمه، بعد ب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 آبان 1395 16:28
امروز ی خبر خوب شنیدم و ی خبر بد؛ خدا کنه همه چی درست بشه!
-
اولین
دوشنبه 17 آبان 1395 11:51
-
برای خودم
یکشنبه 16 آبان 1395 11:50
دیشب بعد مدت ها بغضم ترکید و اشک ریختم، موقع خواب... نمیدونم از کِی انقد سنگ شدم، یا اینکه خودم خواستم انقد بی احساس باشم... ک دیگه چیزی باعث نمیشه از ته دل بخندم، یا واسه چیزی گریه کنم... در عین غمگینی خیلی وقت بود اشک نریخته بودم... از اون جمعه ی لعنتی بگم، ک تا ساعتها شوک بودم و فقط خیره ب ی نقطه، بدون قطره ای...
-
استرس :/
شنبه 15 آبان 1395 00:10
امروز قرار بود دوره ی جدید کلاس زبان شروع بشه، با شاگردای جدید. من استرس داشتم، خیلیم زیاد. تا جایی ک ب بابا گفتم این دفعه سر راهت از داروخونه قرص ضد استرس بگیر برام! من واقعااا آدم استرسیم، گاهی انقد استرس میگیرم ک کاملا رنگ و روم میپره و دهنم خشک میشه و نفسام ب شماره میفته، ینی واقعا اینطور میشما. امروزم استرسم زیاد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 آبان 1395 18:22
من واسه خودم با آرامش نشستم تو خونه دارم کار خودمو میکنم، اونوقت یکی میاد زنگ میزنه ی چیز میگه کلی استرس بهم وارد میکنه... خدایا خودت ب خیر بگذرون....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 آبان 1395 14:08
-
مشکلات وبلاگی
چهارشنبه 12 آبان 1395 23:32
دیروز اینجوری شده بود ک وقتی ی وبلاگو باز میکردم بعد چند ثانیه خودش میرفت تو ی سایت دیگه! سایتای تبلیغاتی هم نه ها، مثلا میرفت تو سایت دکتر سلام! ی پیجی باز میشد ک من اصلا تا حالا تو اون پیج نرفته بودم! فک کردم مشکل از بروزرمه ک قاطی کرده، صد بار هیستوریو پاک کردم ولی بازم همینجوری میشد :/ فقط هم وبلاگای بلاگ اسکای...
-
مرتب سازی
دوشنبه 10 آبان 1395 11:35
دیشب ب خودم گفتم واسه امروز حتی شده از درسم بزنم باید کشوی لباسا رو مرتب کنم، آخه چن روز لباس زمستونیام ریخته بود وسط اتاق و من حوصله نداشتم تو کشوها بچینمشون :| خلاصه امروز طی ی حرکت سریع مرتبشون کردم. جالبه ک تمیز کردن کشو و تا کردن لباسا و چیدنشون کلاً ی ربع طول کشید و من این همه معطل کرده بودم واسه انجامش. من...
-
دندون پزشکی و باقی ماجراها
یکشنبه 9 آبان 1395 19:42
امروز ساعت 8 بیدار شدم صبحانه خوردم. 12:30 نوبت دندون پزشکی داشتم، دیگه ساعت 11:30 بلند شدم یکم نون و پنیر و آب پرتقال خوردم چون میدونستم احتمالا کلی باید تو مطب منتظر بمونم و گشنم میشه! ساعت 12:30 رسیدم و با در بسته مواجه شدم!! من هیچ وقت این ساعت نوبت نداشتم و همیشه بعدازظهر میرفتم، واسه همین فک کرده بودم منشی...
-
کیک تولدش، رمز 1
جمعه 7 آبان 1395 22:41
-
تولد بازی
جمعه 7 آبان 1395 22:22
امروز صبح من و بابا و خواهرک رفتیم بیرون تا واسه دخترخالم کادو تولد بخریم، رفتیم اون فروشگاه عروسک بزرگه ک خیلی خوبه، چ ضدحالی بود دیدیم بسته هست :(( بعد همون اطراف ی اسباب بازی فروشی بود مجبوری رفتیم و ی عروسک انتخاب کردیم اومدیم بیرون. بعد رفتیم شیرینی فروشی شمع و بادکنک و فشفشه خریدیم. مامان ی کیک درست کرد ک باید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 آبان 1395 22:37
امروز تولد دخترخالم بود، عزیزم 4 سالش تموم شد. مامانم کیک درست کرد قراره فردا صبح سورپرایز طور بریم خونشون با کیک :))) هم دوس دارم برم هم نه، نه از این جهت ک حوصله خاله و بقیه رو ندارم. مادرجون و اون یکی خاله هم خوب هستن قطعا... اتفاقات اخیر باعث شده رابطه من باهاشون روز ب روز سردتر بشه... فقط ب عشق دخترخاله هام میرم....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 آبان 1395 14:44
لباسای تابستونیمو جمع کردم و لباسای زمستونی همینجوری ولو ان کف اتاق، حوصله ندارم مرتبشون کنم تو کشوها. خانم محترم حواست باشه نصف این لباس تابستونیا رو یا نپوشیدی یا فقط ی بار پوشیدی، یادت باااشه تابستون بعدی بپوشیشون! اون لباس بنفشه ک کل تابستون دنبالش میگشتی تو باکس قرمزه بود، لطفا انقددد لباس تو خونه نخر، مرسی اه ه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 آبان 1395 10:02
دیشب یکی از شبای سخت بود، تا 3 نخوابیدم از درد، صبح 8:30 بیدار شدم، الان دارم میمیرم از خواب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 آبان 1395 23:41
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 آبان 1395 20:02
آخه میوه انقددد خاااص؟! خرمالو رو میگم! هم رنگش، هم طعم و مزش، هم جنس و بافتش! هم اینکه فقط تو پاییز هست، تازه نمیشه باهاش مربا یا ترشی یا کمپوت و اینا درست کرد و همیشه داشتش! البته اگه بشه هم من خبر ندارم حتما... خلاصه اینکه من خرمالو را عاشقممم :))
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 آبان 1395 17:08
هدف از خواب بعد ازظهر در پاییز چیه؟! ب خداا اگه هدفش سرحال شدنِ بعدش باشه! نه، الان بیدار شدم، از هر خسته ای خسته تر و از هر مریضی بیحال تر و کِسِل ترم :/
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 آبان 1395 19:54
خانم دکتر م که امتحان رزیدنتیو قبول نشده گفت: من نمیدونم امتحان سال بعد چطور میشه نتیجش، ولی میدونم ک تو این ی سال وقتم و عمرم تلف نمیشه، چون سال دیگه من خیلی باسوادتر از الانم. این حرف قشنگش عمیقا رو من تاثیر گذاشت، اصن یکی از دلایلِ آروم شدنم بود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 آبان 1395 13:06
چن روزه صدای آهنگ از ی خونه میاد، نمیدونم کدوم خونست، بیشتر صبحا نزدیک ظهر و غروبا بعد اذان، در حد دو سه تا آهنگ. چقدر دلم تنگ شده واسه آهنگ گوش دادن، چن وقته آهنگ گوش نمیدم، نه با هندزفری نه با صدای بلند... یادش بخیر تو خوابگاه، بعضی شبا مینشستیم دور هم، هرکس آهنگ جدید دانلود کرده بود میذاشت و بعد یکی یکی میگفتیم من...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 مهر 1395 22:55
دیروز بعد از ظهر با خواهرک رفتیم شهر کتاب واسه دوتا دوستاش کادو تولد بخره. بعدش رفتیم آرایشگاه، ی ساعت و نیم اونجا معطل شدیم تا نوبتمون بشه، انقد شلوغ؟! از مطب پزشکا شلوغ تر شدن این آرایشگاها.. ولی کلیییی خندیدم اونجا، از اون حالت دِپ در اومدم. ی خانمی بود میگفت دانشجوی دکتراست، ینی کِرکِر خنده بودا، یادش میفتم خندم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 مهر 1395 22:37
سین زد همون دیروز، میگه اگ میخوای حرف بزنی بگو! ینی چی اونوقت؟! منم ج ندادم فقط سین زدم..
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مهر 1395 10:51
شاید سخت باشه ۷ صبح پاشی بری مدرسه یا دانشگاه یا سرکار ولی از اون سختتر اینه که ببینی همه ۷ صبح از خونه میزنن بیرون، توعه بیکار هنوز تو تختتی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مهر 1395 10:34
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 مهر 1395 17:06
درست ی هفته از اون جمعه ی لعنتی میگذره. هفته ی سختیو گذروندم، خیلی سخت. ولی خدا رو شکر تقریبا ب زندگی عادی برگشتم، ولی هنوز حال بدم سر جاشه، تا ی لحظه تنها میشم بغض میکنم و گاهی اشک میریزم... یادآوری اون لحظات حالمو بدتر میکنه، ولی باید بنویسم، من فراموشکارم، میدونم دو روز دیگه همه چیو فراموش میکنم، قولایی ک ب خودم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 مهر 1395 10:52
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 شهریور 1395 21:51
-
تموم شد
یکشنبه 14 شهریور 1395 01:13
-
وقت اضافه،خوب یا بد؟!
سهشنبه 19 مرداد 1395 21:28
-
رژیم غذایی
دوشنبه 18 مرداد 1395 01:29
امروز ساعت 6 عصر مامان نوبت دکتر داشت، قرار بود بعد کلاسش بره مطب، من و خواهری هم از خونه بریم پیشش ک بعد باهم بریم جایی. از ساعت 5 داشتم این دخترو بیدار میکردم ک پاشو آماده شو، انقد حرصم داد تا بلند شه، آخرش ساعت 5 دیقه ب 6 زدیم بیرون. قرار بود قبلش بریم چنتا آموزشگاه موسیقی و نقاشی و اینا واسه خواهرم بپرسیم. ی...