امروز ساعت 6 عصر مامان نوبت دکتر داشت، قرار بود بعد کلاسش بره مطب، من و خواهری هم از خونه بریم پیشش ک بعد باهم بریم جایی. از ساعت 5 داشتم این دخترو بیدار میکردم ک پاشو آماده شو، انقد حرصم داد تا بلند شه، آخرش ساعت 5 دیقه ب 6 زدیم بیرون. قرار بود قبلش بریم چنتا آموزشگاه موسیقی و نقاشی و اینا واسه خواهرم بپرسیم. ی آموزشگاه موسیقی رفتیم راجع ب سازی ک خواهرم مدنظرش بود پرسیدیم، اونا میگفتن اینو نداریم ولی ی چیز دیگه شبیهشو داریم چون این یکی اصلیه نه اون :| منم ب خواهری گفتم ببین اینا ک خودشون این کاره ان این سازو ب رسمیت نمیشمارن اونوقت تو عاشقش شدی :/ حالا اسم سازو نمیگم کسایی ک با اون کار میکنن بهشون برنخوره! خلاصه بعدش رفتیم ی جای دیگه اونم همون حرف قبلیو زد، شهریه هاشونم متفاوت بود، گفتم مگه نرخ همه جا ثابت نیس؟ گفت نه D; چقدم ک یهو نجومی رفته بالا، من 3_4 سال پیش میرفتم اصن اینجوری نبود.
خلاصه بعدش رفتیم پیش مامانو بعد کلی پیاده روی کردیم تا ب جای مورد نظر رسیدیم و... من ک هلاک شدم از خستگی و گرما. بعدم بابا اومد دنبالمون و رفتیم شیک نوتلا خوردیم و برگشتیم خونه.
من چقد این چن وقته عاشق شیرینی جات شدم، همش شیرینی و بستنی و فلان؛ قبلا انقد تو غذا خوردن رعایت میکردم، همه میدونستن من چن ساله لب ب شکر و قند نزدم! نوشابه و فست فود و چیپس و پفک و از این جور چیزا سالی ی بار! بعدِ اون مشکل ک پارسال واسم پیش اومد فهمیدم همه اینا الکیه، رعایت رژیم غذایی!! از اون ب بعد دیگه رژیما شکسته شد...
همه بیماری ها بخاطر استرس و فشارهای روحی روانیه، تغذیه نقشش خیلی کمه، باور کنید! ( سخنی از بزرگان :| )
خدایا عاقبت هممونو بخیر کن، آمین.