شلووووغ

سلام سلام

مث چییی سرم فقط تو جزوه هامه، مث چیییی تر پشیمونم ک چرا چند روز اول وقت تلفی داشتم و شُل گرفتم، چارشنبه امتحان دارم و طبق معمول استرس، از صبح میرم کتابخونه تا ساعت هفت. امشب و فردا شبم فقط دو سه ساعت باید بخوابم، خسته ام خستهههه... هفته بعدم ب احتمال کلاس داریم، وضعیت ما رو باش هنوز برنامه هفته بعدو نمیدونیم :| کاش ب مرورم برسم.

  این همسایه اونوریمون باز زن و شوهر دعوا داشتن ی ساعت پیش، تو آپارتمان ما نیستن، ولی قربونش برم انقد خونه ها جفت همن، پنجره ها رو باز کنیم میتونیم با هم حرف بزنیم قشنگ :/ طوری ک من کامل از جیک و پوک زندگی این خانواده خبر دارم، ینی حتی اسم و فامیلشونو بچش کلاس چنده و اینا هم میدونم، فقط قیافشونو ندیدم تا حالا! چون پنجره اتاقم دقیقا روبروی تراس اتاق اون خونست و اصن بدون اینکه بخوام بشنوم میشنوم! مخصوصا تابستون ک همه در و پنجره ها بازه... شوهره انقد بد دهنه ک نگو، و بی آبرووو، ینی نمیکنن موقع دعوا در و پنجره رو ببندن، بیچاره دخترش، ی تک فرزنده ک تازه کلاس هفتم ایناست، سن حساس؛ والا ما 6 ساله تو این خونه ایم، عین 6 سالم اینا دعوا دارن...

مامانم امروز رفته بود جایی، موقع برگشت مث اینکه زمین خورده، دستش کبود، زانوش زخمی، شلوارش پاره شد، در این حد ینی!! میگه چن سانت مونده بود سرم بخوره ب جدول!!! خدا رحم کرد واقعا، اصن حواسش نیس مامانم، بخدا خیلییی سر ب هواست! خواهرم همیشه باید موقع بیرون رفتن بهش تذکر بده مواظب باش!! امروزم  ما خونه نبودیم مامانم از صبح رفت بیرون تا ظهر، غروب تعریف کرد من فقط تنم میلرزید، هیچی نگفتم فقط گفتم تقصیر خودتونه سرتون با دمتون بازی میکنه همش! واقعنم همینه... بعدم اومدم تو اتاق یکم اشکی شدم، اصن این دو نفر مراقب خودشون نیستن! مخصوصا مامانم، مثلا دیسک کمرم داره، ولی همش باید تو خونه دولا راست بشه :| دیگه خسته شدیم من و خواهرم انقد بهشون گفتیم نکن جون من، والا آدم از یه عاقل بالغ تحصیلکرده بیشتر انتظار داره مراقب سلامتیش باشه :/ ولم کنن تا صبح غر میزنم :((( 

هوا چقد گرمه، اینجا هم ک شرجیییی، آدم نمیتونه نفس بکشه...

 بازم الهی شکر