آیم استرس فول :/

سلام سلام

هفته دیگه امتحانمه و ب شدت استرس دارم، کلا آدم استرسی هستم و اونو ب شکل علائم جسمانی هم بروز میدم! مثلا از صبح تا حالا شکمم درد میکنه، معدم نیستا، ی درد مبهمه، بخاطر همین استرس، احتمالا روزای بعد علائم بیشتر میشه و... خلاصه... لطفا برام دعا کنید خیلی، این امتحان ب شدت برام مهمه، ینی بحث مرگ و زندگیه ی جورایی اصن...

از شنبه بگم، خوب هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، رفتم کتابخونه و برگشتم. یکشنبه هم رفتم کتابخونه، عصرش یکم زودتر برگشتم و سر راهم از این بلک ماسکا ک خیلی جدیدا تبلیغشو میکنن همه جا، خریدم. راستش دلم میخواست امتحان کنم، دو بسته گرفتم هرکدوم برای یکبار استفاده کل صورت و بسته ای ده تومن. اومدم خونه رو قسمتایی از صورت خودم و مامان و بابا امتحان کردم :| راستش زیاد خوب نبود، ینی فقط بد نبود! ولی در حد انتظارم نبود. آها ی چیزی، من جلو آینه اتاق مامانمینا داشتم میزدم رو صورت خودم ک کت بابام اونورا بود ی قطره از این ریخت رو آستینش، سریع با دستمال پاک کردم ولی خوب لکش موند :( ب بابامم نگفتم تازه، حالا خدا کنه با شستن پاک شه :( 

دوشنبه صبح موقع رفتن ب کتابخونه سوار تاکسی بودم، بعد ترمز زد ک ی نفرو سوار کنه، من پیاده شدم و بدون اینکه ب طرف نگاه کنم گفتم اون سوار شه چون من زودتر پیاده میشم، یهو دیدم بهم سلام میکنه و نگاه کردم دیدم خانم همسایمونه! خلاصه سوار شد و کرایه منم حساب کرد، بعد ی کم عکس نشون داد از گوشیشو بعد من زودتر پیاده شدم. غروبیش اومدم خونه مامانم گفت همین همسایمون اومده چنتا کتاب دعا اورده. حالا قضیش اینه ک این خانم همسایمون تقریبا دو هفته پیش مادرش فوت کرد، بعد ایشون خودش ایرانی نیس، مامانشم آمریکا زندگی میکرد، دخترش ی کشور دیگست، پسرش ی جا دیگست، کلا این با شوهرش اینجاست فقط. بعد این خانم کتابا رو اورد گفت من فارسی نمیتونم خوب بنویسم، خوب حرف میزنه ها ولی نوشتنشو بلد نیس گویا، گفت 5شنبه مراسم ختم میخواد بگیره تو خونش، تو این کتابا ی چیزی صفحه اولش بنویسین چون میخواد بده ب مهمونا، ک فاتحه هم بخونن موقع خوندن کتاب. خلاصه من نوشتم براش، نه اینکه خطم خوبه واسه همین ~_^ مراسم ختم و کلا سفره هاشو ایناشو خوشم میاد، کلا همه باهم ده نفرم نمیشن ک دعوت میکنه، چون فامیل ک نداره اینجا، ولی چون نیت میکنه یا نذر میکنه حتما برگزار میکنه، حتی شده با همون ده نفر ؛)

امروزم ک رفتم خبری نبود و همه چی امن و امان، آهان چرا، با تاکسی داشتم میرفتم بعد آخرای مسیر پیادمون کرد، خیابونو بسته بودن واسه مراسم تشییع شهدای گمنام، خلاصه یکم از راهم پیاده رفتم.

همین دیگه

یا علی، التماس دعا

نظرات 2 + ارسال نظر
ملی چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت 22:45

عه روشنا جونم سلااام ... چقد نوشتیییی ... بدددوئم بقیشو بخونمممم... هاااا قبلش ایشالا امتحانت توپه توپ میشع

قربونت برم عزیز دلم، ایشالله با دعاهای شما

احسان سه‌شنبه 10 اسفند 1395 ساعت 23:53 http://paiizlove.avablog.ir

آنجا که دلت درگیر تنهایی شد گذری بر کوچه دلنوشته های پاییزی من بزن
paiizlove.avablog.ir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد