روزمرگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شروع پاییزم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوباره سلام :)

آخیش چقد دلم تنگ شده بووود واسه اینجا

آخرین پستم مال ٩ ماه قبله! خیلی دوس دارم دوباره بیام بنویسم و اینکارم میکنم ؛)

احتمالا از فردا روزانه نویسیو از سر بگیرم :دی


عطرهای بدبو :(

دوتا عطر سفارش دادم از دیجی کالا، امروز اوردن؛ چقد پشیمونم ینی اه اه. چ بوییه آخه -_- حیف پول واقعا، میگن هیچ ارزونی بی علت نیس، این دوتا پیشنهاد ویژه شده بود و باهم حدودا صد تومن تخفیف خورد! منم طمع کردم دیگه -_- حداقل یکیشم خوب نیس یکم خوشال باشم  :/ تازه دیدم تاریخ انقضاشون هم تا چن ماه دیگست فقط...


فردا امتحان دارم احساس میکنم همه چی یادم رفته... کاش خوب بدم امتحانو

فک کنم دارم افسردگی فصلی هم میگیرم!

پست دوم مهر

سلام ب همه رفقای جدید و قدیمیم، عاقا حرف زیاده ولی حوصله نوشتن نیس...

الانم  تو خونه نشستم دارم صبحونه میخورم!

تصمیم جدیدی ک چن روزه گرفتم اینه ک لحظه های زندگیمو با تموم وجود حس کنم، لمس کنم، در واقع تو تک تک لحظاتم زندگی کنم و از هیچ لحظه ای بدون توجه نگذرم... این یکی از تمرینهای مدیتیشنه، بهش میگن mindfulness ,, قبلا هم شروعش کرده بودم ولی زیاد ادامه نداشت، ولی الان واقعا لزومشو حس میکنم! نمیدونم چقد بتونم موفق باشم :) ب شما هم توصیه اش میکنم ؛))

خوب دیگه فعلا همین، نمیخوام دیگه پست های طولانی بذارم :دی

آها راستی ی چیز دیگه هم بگم، شاید شما هم تو اینستاگرام کمپین نقطه صفر مرزی رو دیدین. اگه هنوز خبر ندارید باید بگم دیجی کالا با همکاری ی موسسه خیریه داره برای بچه های مناطق محروم وسایل مدرسه میفرسته. تا پنجم مهر فرصت دارید، اگه تو سایت دیجی کالا عضوید میتونید یه سری خرید لوازم التحریر بکنید و پولشو پرداخت کنید و اونا خودشون میفرستن برای بچه ها :)

برید تو این صفحه، نمیدونم چرا لینک نمیشه 

https://www.digikala.com/landing/sefre-marzi/?utm_source=social&utm_medium=instagram&utm_campaign=Mehr_nazlihb96

ُپست خوابگاهی

سلام، امروز صبح حرکت کردیم ب سمت این شهر دانشگاهیم، خوب من همیشه اومدنی بابام منو میرسونه، اکثرا هم مامانم و اگه هم خواهرم باشه اونم باهامون میان. فاصله شهر خودمون تا دانشگاه چن ساعته ها، ولی من هیچ وقت با اتوبوس نمیام؛ مامانم میگه ما هم میام سرمون هوا میخوره، دوستام میگن بابات خسته میشه این همه راه بیاد و برگرده، ولی اونا خودشون دوس دارن برسونن منو. 

برگشتنی هم ک خودم برمیگردم با ماشین خطی میرم، دوتا ماشین باید عوض کنم ولی بازم ب اتوبوس می ارزه، امتحان نکردم هیچ وقت ولی فک میکنم حالم بد میشه تو اتوبوس. خلاصه امروز صبحم حرکت کردم و سر ظهر رسیدم دانشگاه. خوب من اینجا خوابگاه هستم، بعد ما تو تابستونم کلاس داریم، ولی چون دانشجوهایی ک تابستون میمونن خیلی زیاد نیستن، همه رو جابجا کردن کلا تو دوتا ساختمون یک طبقه اش، خوب منم باید از اتاقم جمع میکردم و میرفتم تو یه ساختمون دیگه، از همه بدتر اینکه من نسبت به این یکی ساختمون شرطی ام، ینی من خودم یکی دو ترم اونجا اتاق داشتم و واقعا دوران سختی بود و خاطرات خوبی ندارم از اونجا :(( خلاصه ب من گفتن بیا تو این ساختمون فلان اتاق، منم قبل امتحان رفتم تو اون اتاق و وااای حالم بد شد بس که کثیف و شلخته بود، خدایی من خیلی رو این چیزا حساسم، بعدشم ک رفتم امتحان دادم اصلا خوب ندادم و ب عبارتی گند زدم، خدا کنه پاس بشم حداقل :(

خلاصه بعد امتحان رفتم گفتم این چ اتاقیه و اینا، دیگه اتاقمو عوض کردن ولی تو همون طبقه ام. گفتن اینا همشون تا آخر هفته میرن و بعدش بچه های خودمون میان، خلاصه امروز کلی اشکی شدم تو اتاق قدیمیم وقتی داشتم وسایلو جمع میکردم ک بیام، کلی همه چی بهم فشار اورده بود و اشکمو دراورد.

اومدم تو اتاق جدیدو ناهارم نخوردم خوابیدم، پنج بیدار شدم، غروبی هم آش خوردم. صبحم همون اول ک اومدم این ساختمون در... و فر.... رو دیدم :/ خلاصه کلا چارتا کلمه با بچه های این اتاق حرف نزدم و حتی اسمشونم نپرسیدم از حرفاشون فهمیدم، من آدمی ام ک روابط عمومیم خوبه ینی همیشه میتونم با افراد جدید آشنا بشم و دوست پیدا کنم، ولی امروز کلا وضعیت روحیم اوکی نبود، با این بچه ها هم خودم نخواستم آشنا بشم زیاد، چون حداکثر تا آخر هفته همشون میرن لزومی نداشت، کلی هم همشون ناراحتن ک دارن میرن :/

یه چیزی هم بگم ک نمیدونم شماها هم مواجه شدین با این موضوع یا نه من حساسم؟! چقد دخترای این زمونه دور از جونتون بی ادب و بد دهنن :|  اینا مث نقل و نبات حرفای زشت میزنن، درسته ک من خودمم تو خونه با خواهرم مثلا یه سری حرفای زشت میزنیم :|  ولی اینا دیگه خیلییی بی تربیتن، گندشو در اوردن واقعا، نمیتونین تصور کنین چی میگم! اتاق قبلی ک بودمم همینطور بودن بچه ها، کتابخونه هم ک میرفتم بچه های کنکوری همینطوری حرفای رکیک میزدن بین خودشون؛ چرا اینجوری شده واقعا؟! فقط چن ترمی ک با دوستای خودم هم اتاق بودم واقعا با تربیت بودن، اونام ک همه انتقالی گرفتن رفتن شهرشون، منم شاید درخواست مهمانی بدم واسه ترم بعد. ولی خیلی دلم پُره از بی ادبی دخترا، اینا پیش خانوادشون هم اینجوری ان ینی؟! بعد اگه اینجوری نیستن از دهنشون در نمیره؟! :| خواهرمم میگه تو خوابگاه ما هم همینه ولی با شدت خیلی کمتر... خلاصه اینجوری، الانم اتاق بمب ترکیده، بچه ها دارن وسایلشونو جمع میکنن. بعضیاشون دارن شام میخورن، منم هیچی نخوردم. فک کنم دوتاشون تازه میخوان غذا درست کنن :(((( منم باید بخوابم تا یه ساعت دیگه، فردا صبح کلاس دارم.

ایشالله امتحان امروزمو پاس شم، الهی آمین

جمعه با عطر سیر :))

سلام سلااام، چطور مطورین؟ حتما الان همه مشغول ناهارین، ما ناهار سبزی پلو ماهی داریم، عطر سیرش هوش از سرم برده :)))) ولی منتظریم داییم بیاد تا باهم ناهار بخوریم، الان فرصت داشتم پست بذارم، صبحم تا ساعت 12 کلاس زبان داشتیم، بدک نبود؛ یه سوالش این بود ک شما فک میکنید شبیه کدوم حیوونید؟ من گفتم جغد و سگ :))))) شما شبیه کدوم حیوونید حالا؟! خخخ

 

ادامه مطلب ...