دیشب بعد مدت ها بغضم ترکید و اشک ریختم، موقع خواب...
نمیدونم از کِی انقد سنگ شدم، یا اینکه خودم خواستم انقد بی احساس باشم... ک دیگه چیزی باعث نمیشه از ته دل بخندم، یا واسه چیزی گریه کنم... در عین غمگینی خیلی وقت بود اشک نریخته بودم...
ادامه مطلب ...امروز قرار بود دوره ی جدید کلاس زبان شروع بشه، با شاگردای جدید. من استرس داشتم، خیلیم زیاد. تا جایی ک ب بابا گفتم این دفعه سر راهت از داروخونه قرص ضد استرس بگیر برام! من واقعااا آدم استرسیم، گاهی انقد استرس میگیرم ک کاملا رنگ و روم میپره و دهنم خشک میشه و نفسام ب شماره میفته، ینی واقعا اینطور میشما. امروزم استرسم زیاد بود، چون قرار بود با شاگردای جدید هم کلاس بشم؛ البته من اصلااا از روبرو شدن با آدمای جدید خجالت نمیکشم و روابط عمومیم تقریبا خوبه و با هر کسی میتونم راحت هم کلام بشم و ارتباط برقرار کنم. ولی این استرس امروز من بخاطر کلاس، دلیل دیگه ای هم داشت ک ب نظر خودم اصلا غیر منطقی نیس، خیلیم منطقیه اتفاقا!
امروزم کلی غر زدم بابت کلاس و همه فهمیده بودن من استرس دارم. خلاصه من و خواهرکم داشتیم آماده میشدیم ک بریم، خواهرم داشت لباس میپوشید و منم رفتم مسواک بزنم، وقتی برگشتم از دسشویی دیدم بابام با خنده میگه شانس اوردی کلاس امروز کنسله! من جدی نگرفتم چون بابام کلااا زیاد شوخی میکنه و فک کردم داره سر ب سرم میذاره. اومدم تو اتاق ب خواهرم گفتم بابا رو نگاه تو این موقعیت داره سر ب سرم میذاره :| ک یهو متوجه شدم خواهرم مانتوشو در اورده :/ فهمیدم واقعا کنسله، خواهرم گفت زنگ زدن گفتن امروز تشکیل نمیشه، بخاطر راهپیمایی یا نمیدونم چی خیابونا بستس و شاگردا نمیرسن! خوبه ما هنوز حرکت نکرده بودیم چون خونمون نزدیک کلاسه، ی بیس مین مونده بود تا شروع کلاس فقط!
خلاصه فعلا استرس من فروکش کرد تا هفته بعد. ببینم میتونم تا قبل کلاس بفهمم اون شاگردا کیان؟!
ناهارم ک فسنجون داشتیم با بلدرچین، من کلا زیاد خوشم نمیاد از بلدرچین، چون خیلی کوچیکه اجزائش، من راحت نیستم باهاش!! :/ خود فسنجونم ک کلا غذای تاریکیه آدم گم میشه توش!
غروبم مامان کیک اسفناج درست کرده بود خوشمزه بود.
شامِ من و خواهری هم ک بیشتر صبحانه بود تا شام! چنتا پنکک از دیروز مونده بود، روش عسل و موز و شکلات صبحانه و سس شکلات اینا ریختم و میل کردیم !!! :))) الان واقعا دارم از سیری میترکم، خیلی سنگینه خوب، اصلا واسه شام مناسب نیس، همون صبحانه باید خوردش. کلا امروز شیرینی جات زیاد خوردم قندم زده بالا :(
* 5 روز وقت دارم واسه نورو تازه نصف شده...
من واسه خودم با آرامش نشستم تو خونه دارم کار خودمو میکنم، اونوقت یکی میاد زنگ میزنه ی چیز میگه کلی استرس بهم وارد میکنه...
خدایا خودت ب خیر بگذرون....
دیروز اینجوری شده بود ک وقتی ی وبلاگو باز میکردم بعد چند ثانیه خودش میرفت تو ی سایت دیگه! سایتای تبلیغاتی هم نه ها، مثلا میرفت تو سایت دکتر سلام! ی پیجی باز میشد ک من اصلا تا حالا تو اون پیج نرفته بودم! فک کردم مشکل از بروزرمه ک قاطی کرده، صد بار هیستوریو پاک کردم ولی بازم همینجوری میشد :/ فقط هم وبلاگای بلاگ اسکای اینجوری میشد، ینی بلاگفا و بیان و اینا مشکلی نداشتن. دیگه کلی اعصابم خرد شد فک کردم گوشی عزیزم مشکل پیدا کرده :( تا اینکه غروبش دیدم خودش درست شده!
*اصلا از درس خوندنم راضی نیستم؛ باید برنامه ریزیمو از ذهنم رو کاغذ پیاده کنم :|
دیشب ب خودم گفتم واسه امروز حتی شده از درسم بزنم باید کشوی لباسا رو مرتب کنم، آخه چن روز لباس زمستونیام ریخته بود وسط اتاق و من حوصله نداشتم تو کشوها بچینمشون :| خلاصه امروز طی ی حرکت سریع مرتبشون کردم. جالبه ک تمیز کردن کشو و تا کردن لباسا و چیدنشون کلاً ی ربع طول کشید و من این همه معطل کرده بودم واسه انجامش. من متاسفانه کلا اینجوریم، واسه شروع هررر کاری تنبلی میکنم و ی نیرو محرکه میخوام، ولی وقتی شروعش کردم با سرعت پیش میرم. الان یکی از کشوها مونده ولی من خسته شدم دیگه، احتمالا غروب یا فردا مرتبش کنم. ی روزم باید بذارم واسه کمد مانتوها و جابجا کردن تابستونی و زمستونی؛ کمدمون متاسفانه اصلننن جا نداره، هر لباسی توش آویزون میشه بیشتر چروک میشه! هیچ ایده ای ندارم راجع ب اینکه فضای در دسترسو زیاد کنم! کلا موندم توش، ی کاریش باید بکنم... ی روزم باید بذارم واسه جمع و جور کردن جاکفشی و کفشا، ی روزم مرتب کردن میزم :/ من کلا باید هر روز فقط ی تیکه رو جابجا کنم، چون خیلی زود خسته میشم :((
هر چقد ک دیروز هوا عااالی بود، امروز هوا خوب نبود، البته واسه من فقط؛ چون بارون میاد از صبح و احتمالا خیلیا عاشق این هوان!
*تا 19 ام باید نورو رو تموم کنم، ینی میرسم؟! اتلاف وقتم خیلییی زیاده...