دندون پزشکی و باقی ماجراها

امروز ساعت 8 بیدار شدم صبحانه خوردم. 12:30 نوبت دندون پزشکی داشتم، دیگه ساعت 11:30 بلند شدم یکم نون و پنیر و آب پرتقال خوردم چون میدونستم احتمالا کلی باید تو مطب منتظر بمونم و گشنم میشه!

ساعت 12:30 رسیدم و با در بسته مواجه شدم!! من هیچ وقت این ساعت نوبت نداشتم و همیشه بعدازظهر میرفتم، واسه همین فک کرده بودم منشی اشتباهی این ساعتو تو کارتم نوشته، پس هفته قبل زنگ زدم مطب و باهاش چک کردم گفت درسته؛ پس چرا در بسته است :/ رفتم از نگهبانی ساختمون پرسیدم گفت منشیا همیشه ساعت 1 ب بعد میان و دکتر کمی دیرتر، خلاصه من گیج شده بودم ولی گفتم ی دور میزنم اطراف و بعد برمیگردم مطب. خوشبختانه شهر کتاب همون نزدیکیاست، منم ک عاشق شهر کتابم هر 2-3 هفته میرم. من خیلی کتاب دوس دارم ولی وقت ندارم واسش، یا بهتره بگم سعی نمیکنم وقتمو واسه کتاب خوندن خالی کنم :(( خلاصه اینکه فعلا تا اطلاع ثانوی فقط وقت واسه کتابای درسی میذارم. ولی هر دفعه میرم شهر کتاب یا چیزای غیر کتاب (!) میخرم یا کتاب واسه بقیه! امروزم 3 تا کتاب خریدم، وایت بوردم میخواستم ک گفت چن روز دیگه میاریم.

خلاصه بعدش برگشتم مطب و منشیا اومده بودن و گفتن ببخشید دیشب دکتر خبر داد دیرتر میاد و از این حرفا... دکتر ساعت یک و نیم اومد و من اولین نفر رفتم تو و کارم 5 مین طول کشید. دکتر بهم میگه چرا الان مد شده همه خانوما قالی میپوشن؟! در راس همه اونا خانوم خودم! قیافه من :|| حالا لباس من اصن این مدلای فرش و اینا ک مد شده نبودا! نمیدونم چرا دکتر اون مدلی دیدش! بعدم بهم میگه بیا دوتا دندونتو بکش عالی میشه :/ نمیدونم داشت شوخی میکرد یا چی! گفتم دکتر حرفشم نزن، من حاضرم همه این براکتا رو الان دربیارم ولی دندون نکشم :((( من نمیدونم مگه بخوان دندون بکشن واسه ارتودنسی همون اول کار نمیکشن؟! حتما شوخی داشت دکتر، آره مطمئنم :/

خلاصه اومدم بیرون و کلییی پیاده تا اون اداره کذایی ک 4 بار رفته بودم قبلا و کارم انجام نشد رفتم، بازم گفت فردا بزنگ :@ اومدم خونه داشتم فک میکردم من اصن ب مدرکشون هیییچ احتیاجی ندارم و فقط هدفم یادگیری بود، ولی خوب وقتمو ک گذاشتم برای دوره هاش، باید بگیرم مدرکمو حتی اگه هیچ وقت لازمم نشه.

خلاصه از اونجا با تاکسی برگشتم خونه، ناهار خوردم و ی ساعت خوابیدم، وقتی بیدار شدم انقد کسل بودم 2 تا لیوان چای پرررنگ خوردم تا حالم بیاد سر جاش؛ الانم دارم لبو میخورم عیشق میکنم :))))


امروز هوا عااالی بود عااالی، دو نفره ی دو نفره....

کیک تولدش، رمز 1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تولد بازی

امروز صبح من و بابا و خواهرک رفتیم بیرون تا واسه دخترخالم کادو تولد بخریم، رفتیم اون فروشگاه عروسک بزرگه ک خیلی خوبه، چ ضدحالی بود دیدیم بسته هست :(( بعد همون اطراف ی اسباب بازی فروشی بود مجبوری رفتیم و ی عروسک انتخاب کردیم اومدیم بیرون.

بعد رفتیم شیرینی فروشی شمع و بادکنک و فشفشه خریدیم.

مامان ی کیک درست کرد ک باید روش پرنده میذاشت، ده جا رفتیم واسه پرنده :/ خودم خندم گرفته بود میرفتم شیرینی فروشیا و لوازم قنادیا میپرسیدم پرنده دارین؟ :| خلاصه آخرش رفتیم خانه و کاشانه، اونجا سه مدل پرنده خریدم، یکیش دوتا طوطی بود ک آهنربا داشت واسه رو یخچالی، یکیش گیره لباس مدل پرنده بود، یکیشم ک لحظه آخر خواهری تو فروشگاه دید ی مدل پرنده بود ک آویز داشت، این آخریو استفاده کردیم ک خیلیی هم خوب شد رو کیک.

بعد رفتیم اکبرجوجه ناهار خریدیم بردیم خونه خوردیم، بعدِ ناهار جمع و جور کردیم بریم خونه خالم. حالا اونا اصن روحشون از هیچی خبر نداشتا :)))

ساعت 3 حرکت کردیم با کیک و سالاد قیفی ک مامان درست کرده بود. وقتی رسیدیم هماهنگی لازمو با خاله هامو بچه ها انجام دادیم. وااای خیلی باحال بود.

ب دخترخالم گفتیم میخوایم بریم مهمونی بیا بریم لباس بپوشیم آماده بشیم :))) بعد ی دخترخالم اینو برد پایین خونه مادرجونم، ما از اون طرف کیک و وسایلو بردیم بالا، بادکنکا رو باد کردیم و شمع و فشفشه ها رو روشن کردیم، برقا رو هم خاموش کردیم. بعد ب دخترخالم زنگیدیم بیان بالا :))) وقتی اومدن بالا این دخترخاله کوچولوم انقددد ذوق کرده بود و شوکه شده بود اومد تو دوباره چن قدم برگشت عقب میخواست برگرده، گیج شده بود بچم. عزیییزم فک کنم خیلی خوشال شده بود. البته ما فهمیدیم اینا دو شب پیش خودشون تولد گرفته بودن خانوادگی با کیک از بیرون، ولی خوب این سورپرایز بود دیگه :))))

من خودم تولد 5 سالگیم دقیقا همین جوری بود و همه لحظه هاشو خیلی خوب یادمه، امیدوارم دخترخالمم ب عنوان ی خاطره قشنگ یادش بمونه وقتی بزرگ شد :)))


عکس کیک رو میذارم پست بعدی، کیک سورپرایز رِد وِلِوِت بود، وقتی برش میزدی توش قرمز رنگ بود و پر از اسمارتیز :))) آویز روی پرنده ک خیلی زشت بودو بعد عکس گرفتن کَندم :/

امروز تولد دخترخالم بود، عزیزم 4 سالش تموم شد. مامانم کیک درست کرد قراره فردا صبح سورپرایز طور بریم خونشون با کیک :))) هم دوس دارم برم هم نه، نه از این جهت ک حوصله خاله و بقیه رو ندارم. مادرجون و اون یکی خاله هم خوب هستن قطعا... اتفاقات اخیر باعث شده رابطه من باهاشون روز ب روز سردتر بشه... فقط ب عشق دخترخاله هام میرم. خدا کنه فردا داییم نیاد، امروز مامان بهش زنگ زد گفت راجع ب فردا، حوصله اونو ک اصلننن ندارم... چرا باید اینجوری بشم آخه من :((

لباسای تابستونیمو جمع کردم و لباسای زمستونی همینجوری ولو ان کف اتاق، حوصله ندارم مرتبشون کنم تو کشوها.

خانم محترم حواست باشه نصف این لباس تابستونیا رو یا نپوشیدی یا فقط ی بار پوشیدی، یادت باااشه تابستون بعدی بپوشیشون! اون لباس بنفشه ک کل تابستون دنبالش میگشتی تو باکس قرمزه بود، لطفا انقددد لباس تو خونه نخر، مرسی اه ه ه. خو چیکار کنم عاشق لباس خریدنم هرچند نپوشمشون :((

دیشب یکی از شبای سخت بود، تا 3 نخوابیدم از درد، صبح 8:30 بیدار شدم، الان دارم میمیرم از خواب...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.