نصف شبی

همین الان چن لحظه رفتم کنار پنجره، برف نمیباره ولی ی کم نشسته بود رو درختا و ... گمونم تا صبح آب بشه.

پنجره رو باز کردم هوا یخ بووود، ی سوزی خورد تو صورتم... بعد منی ک میمیرم واسه تابستون و گرماش، ی لحظه احساس کردم چقد عاشق این هوام، چقد این سوز سرما رو دوس داشتم، چقد آسمون قشنگ و روشن بود، ی جوری شدم اصن، دلم میخواست هوا رو بغل کنم...  

بعضی شبا وقتی همه خوابن همین ساعتا میرم کنار پنجره بیرونو نگاه میکنم، عاشق سکوت شبم، آسمون شب، تاریکی شب... هرچند اطرافمون پر از آپارتمانه ولی دوتا خونه پشت خونمون هنوز(!) آپارتمان نشده، از اتاق من ی کم از حیاط یکیشون مشخصه، ی عالم درختای نارنج داره، کاش هیچ وقت آپارتمانیش نکنن، حداقل تا وقتی ما اینجاییم...

بعضی وقتا حسرت میخورم میگم ای کاش میتونستم نصف شب تنهایی برم تو خیابونو قدم بزنم، اصنم ترسی نداره برام، ولی خوب نمیشه دیگه...

هعععی... بازم شب شد و من دارم هذیون میگم :|

نظرات 2 + ارسال نظر
ملی جمعه 5 آذر 1395 ساعت 12:28

عاشق خونه های قدیمیم منم روشنا جون. چقدر غشنگه حیاطاشون و چقدر انرژی مثبت و حسای خوب خوب توشه. خیابون گردی در شب عالیهههه، با ماشینم بری خوبه ها، بارون یا برفم بزنه رو شیشه ... به به

آره عزیزم خیلی قشنگن :)
با ماشینم خوبه ولی پیاده تنهایی یا دونفره با عخشت بهتره، قبول داری؟

نآزی جمعه 5 آذر 1395 ساعت 02:28 http://www.fanos-76-F.blogfa.com

سلام دوست جونی
خوبی؟
حال و احوال؟
ممنون از حرفآت وراهتمایی هات
خیلی خیلی ممنون
رمز میتونم؟؟

سلام نازی جونم خوبی؟
امیدوارم بهترینو انتخاب کرده باشی :)
عزیزم نوشته های رمزیمو فقط واسه خودم مینویسم چون پر از ناله و چرت و پرته :| وگرنه ک رمز قابل تو رو نداره گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد