روز جمعه ای

امروز صبح ساعت ٨:٣٠ بیدار شدم. بعد صبحانه رفتم حموم و اومدم بیرون آماده شدم و یه چیزی خوردم. ساعت ١١ کلاس زبان داشتیم، اولین جلسه بود چون هفته قبلم کنسل شده بود.   خلاصه من و خواهرک ١٠ مین ب ١١ حرکت کردیم چون خیلی نزدیکه، رفتیم دیدیم هنوز هیشکی نیومد. چن دقیقه بعد اونا اومدن. کلا ٥ نفریم، اونا سه تا اینترن های سال ٦ بودن. خلاصه کلاس برگزار شد و ١٢ هم تموم شد. راستش گروه قبلیو بیشتر دوس داشتم، بچه ها انگار خونگرم تر بودن و البته اینکه سطحشونم بالاتر بود انگاری، ولی خوب تو این دوره جدید ساعت اون کلاس ب ما نمیخورد و ما مجبور شدیم بیایم این گروه.

ساعت ١٢:١٥ خونه بودیم، بابا رفته بود از بیرون ناهار بگیره، بعد اومد و همه ناهار خوردن ب جز من، ک هنوزم نخوردم ناهارو؛ چون قبل کلاس شیر کاکائو بیسکوییت خوردم سیر بودم.

ساعت ٢:٣٠ خوابیدم تا ٥، تا این حد خسته بودم! غروبم بیدار شدم و چای عصرونه و اینا...

مامان ٢ روزه کمرش افتضاااح درد میکنه، ینی تکون میخوره جیغ بنفش میزنه! هر چن وقت اینجوری میشه، قبلا رفته بود دکتر گفت سیاتیکه، نمیدونم والا!

هر جلسه ک میرم کلاس زبان برمیگردم افسرده ام :/ امروز ک دیگه بدتر، بعد ٢ ماه رفتم، تو این مدتم زبانو بوسیده بودم گذاشته بودم کنار، اصن تو کلاس نطقم باز نمیشد، لکنت گرفته بودم انگاری!! خیلی بده باید یه فکری بکنم...

نظرات 1 + ارسال نظر
ملی شنبه 29 آبان 1395 ساعت 20:58 http://melijoon.blogsky.com/

زبان خوندن مداومت میخاد. منم بوسیدمش !! خیلی بده اینطوری. هر روز باس خوندش لامصبو ایشالا کمر مامان خوب میشه

دقیقا، باید هر روز باهاش درگیر بود، کتاب و فیلم و ... باید هر روز تو برنامه باشه...
مرسی عزیزم ایشالله، خیلی درد میکشه طفلی، کلا از زندگی افتاده :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد