عاقا من هی تصمیم میگیرم بیام بنویسم ولی دست و دلم ب نوشتن نمیره همش :||
بعدم نمیدونم چرا با اینکه هیچ کار نمیکنم ولی بازم وقت کم میارم، حالا نمیشد شبانه روز ب جای 24 ساعت 30 ساعت بود مثلا؟ :/
دیشب تولد داشتیم، تولد خواهرم 26 ام بود، اما چون خودش خونه نبود دیروز تولد گرفتیم، مادرجونم و خاله هام و داییم بودن... کیکشو مامانم درست کرد کلی قشنگ بووود ^_^ سالاد الویه و پیراشکی هم درست کرده بود.
بعد دیروز صبح من و خواهرم رفته بودیم آرایشگاه تو همین خیابون خودمون، داشتیم برمیگشتیم رفتیم لوازم تحریر ی هایلایتر و کاغذ کادو اینا بخرم، فقط شمع مونده بود، یهو ی مغازه دیدیم وسایل تولد اینا میفروخت، نمیدونم این جدید باز شده بود فک کنم چون من ندیده بودم اینو تا حالا، بعد کلییی چیزای خوب میفروخت، ما ی دونه از این عینکای بلک لایت و بادکنک و شمع آبشاری و اینا خریدیم فقط.
واسه کادو من ی چیز واسه خواهرم خریده بودم و کلی ذوقشو داشتم، حتی ب مامانمینا هم قبلش نشون ندادم ک سورپرایز شن اونام :))))) ی گردنبند اسم سفارش داده بودم واسش از ی پیج تو اینستاگرام، چنتا طرح کشیدن و من انتخاب کردم از بینش، خیلییی قشنگ شده بود ؛))) بعد دیشب ک بهش دادم خواهرم فقط بهم فحش میداد البته بلند نه ها، اوووج بیان احساساتش اینجوریه دیگه :))))) بعد کلی عشقولانه شده بودیم اشک تو چشامون جمع شده بود ؛)) اینجوری دیگهههه
دیشبم ساعت 2 خوابیدم صبح ساعت 9 ب زور بیدار شدم انقد خسته بودم، کلاس زبانم داشتیم صبح، 2 هفته هی کلاس کنسل میشد حالا شانس ما امروز کلاس داشتیم. ناهارم بابا رفت از بیرون گرفت.
آها ی چیز دیگه اینکه من صبحا میرم کتابخونه از 9 صبح تا ساعت 6 حدودا، خیلی بهتر از خونست، البته واسه منی ک تو خونه کلی وقت تلف میکنم. 5شنبه جمعه ها نمیرم و کمترین میزان درس خوندنم تو اون روزاست..
حالا ماجراها داریم اونجا هم، ک بعدا میام مینویسم، امیدوارم نرم دوباره هفته بعد بیام :/
فعلنی O\
تولد خواهر خانم با تاخیر مبارک
مرسی عزیزم
سلام روشی جون
بیا بنویس بازم بابا 
کتابخونه عالیه
سلام عزیییزم، چشم چشم
آوره عالیه
سایت متفاوت و زیبایی دارین خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم افتخار میدین پیش منم بیاین خیلی ممنون
96518