ُپست خوابگاهی

سلام، امروز صبح حرکت کردیم ب سمت این شهر دانشگاهیم، خوب من همیشه اومدنی بابام منو میرسونه، اکثرا هم مامانم و اگه هم خواهرم باشه اونم باهامون میان. فاصله شهر خودمون تا دانشگاه چن ساعته ها، ولی من هیچ وقت با اتوبوس نمیام؛ مامانم میگه ما هم میام سرمون هوا میخوره، دوستام میگن بابات خسته میشه این همه راه بیاد و برگرده، ولی اونا خودشون دوس دارن برسونن منو. 

برگشتنی هم ک خودم برمیگردم با ماشین خطی میرم، دوتا ماشین باید عوض کنم ولی بازم ب اتوبوس می ارزه، امتحان نکردم هیچ وقت ولی فک میکنم حالم بد میشه تو اتوبوس. خلاصه امروز صبحم حرکت کردم و سر ظهر رسیدم دانشگاه. خوب من اینجا خوابگاه هستم، بعد ما تو تابستونم کلاس داریم، ولی چون دانشجوهایی ک تابستون میمونن خیلی زیاد نیستن، همه رو جابجا کردن کلا تو دوتا ساختمون یک طبقه اش، خوب منم باید از اتاقم جمع میکردم و میرفتم تو یه ساختمون دیگه، از همه بدتر اینکه من نسبت به این یکی ساختمون شرطی ام، ینی من خودم یکی دو ترم اونجا اتاق داشتم و واقعا دوران سختی بود و خاطرات خوبی ندارم از اونجا :(( خلاصه ب من گفتن بیا تو این ساختمون فلان اتاق، منم قبل امتحان رفتم تو اون اتاق و وااای حالم بد شد بس که کثیف و شلخته بود، خدایی من خیلی رو این چیزا حساسم، بعدشم ک رفتم امتحان دادم اصلا خوب ندادم و ب عبارتی گند زدم، خدا کنه پاس بشم حداقل :(

خلاصه بعد امتحان رفتم گفتم این چ اتاقیه و اینا، دیگه اتاقمو عوض کردن ولی تو همون طبقه ام. گفتن اینا همشون تا آخر هفته میرن و بعدش بچه های خودمون میان، خلاصه امروز کلی اشکی شدم تو اتاق قدیمیم وقتی داشتم وسایلو جمع میکردم ک بیام، کلی همه چی بهم فشار اورده بود و اشکمو دراورد.

اومدم تو اتاق جدیدو ناهارم نخوردم خوابیدم، پنج بیدار شدم، غروبی هم آش خوردم. صبحم همون اول ک اومدم این ساختمون در... و فر.... رو دیدم :/ خلاصه کلا چارتا کلمه با بچه های این اتاق حرف نزدم و حتی اسمشونم نپرسیدم از حرفاشون فهمیدم، من آدمی ام ک روابط عمومیم خوبه ینی همیشه میتونم با افراد جدید آشنا بشم و دوست پیدا کنم، ولی امروز کلا وضعیت روحیم اوکی نبود، با این بچه ها هم خودم نخواستم آشنا بشم زیاد، چون حداکثر تا آخر هفته همشون میرن لزومی نداشت، کلی هم همشون ناراحتن ک دارن میرن :/

یه چیزی هم بگم ک نمیدونم شماها هم مواجه شدین با این موضوع یا نه من حساسم؟! چقد دخترای این زمونه دور از جونتون بی ادب و بد دهنن :|  اینا مث نقل و نبات حرفای زشت میزنن، درسته ک من خودمم تو خونه با خواهرم مثلا یه سری حرفای زشت میزنیم :|  ولی اینا دیگه خیلییی بی تربیتن، گندشو در اوردن واقعا، نمیتونین تصور کنین چی میگم! اتاق قبلی ک بودمم همینطور بودن بچه ها، کتابخونه هم ک میرفتم بچه های کنکوری همینطوری حرفای رکیک میزدن بین خودشون؛ چرا اینجوری شده واقعا؟! فقط چن ترمی ک با دوستای خودم هم اتاق بودم واقعا با تربیت بودن، اونام ک همه انتقالی گرفتن رفتن شهرشون، منم شاید درخواست مهمانی بدم واسه ترم بعد. ولی خیلی دلم پُره از بی ادبی دخترا، اینا پیش خانوادشون هم اینجوری ان ینی؟! بعد اگه اینجوری نیستن از دهنشون در نمیره؟! :| خواهرمم میگه تو خوابگاه ما هم همینه ولی با شدت خیلی کمتر... خلاصه اینجوری، الانم اتاق بمب ترکیده، بچه ها دارن وسایلشونو جمع میکنن. بعضیاشون دارن شام میخورن، منم هیچی نخوردم. فک کنم دوتاشون تازه میخوان غذا درست کنن :(((( منم باید بخوابم تا یه ساعت دیگه، فردا صبح کلاس دارم.

ایشالله امتحان امروزمو پاس شم، الهی آمین