دیشب بعد مدت ها بغضم ترکید و اشک ریختم، موقع خواب...
نمیدونم از کِی انقد سنگ شدم، یا اینکه خودم خواستم انقد بی احساس باشم... ک دیگه چیزی باعث نمیشه از ته دل بخندم، یا واسه چیزی گریه کنم... در عین غمگینی خیلی وقت بود اشک نریخته بودم...
از اون جمعه ی لعنتی بگم، ک تا ساعتها شوک بودم و فقط خیره ب ی نقطه، بدون قطره ای اشک... حالم بد بود اون روز ولی نمیتونستم گریه کنم. بعد چن ساعت شروع کردم ب هق هق و گریه، بهتره بگم زار زدم... تا چند روز زار زدم... توی دریایی غرق شده بودم ک نه راه پس داشتم نه راه پیش، واقعا اینطور بود، نمیدونم اگه ب خودم نمیومدم چی میشد؟! شاید با ی تصمیم احمقانه خودمو خلاص میکردم، احمقانه ب نظر بقیه، اما ب نظر خودم تنها راه چاره ام...
من از اون روز احساسمو کشتم، شایدم از قبلترش، ولی از اون روز دیگه نمیتونم اندوه درونیمو پنهان کنم... درسته ک هنوزم میگم و میخندم و دیگه حتی خیلی کم اشک ب چشمم میاد، ولی با غم تو چشمام چ کنم؟!
خواهرکم بهم میگفت تو خیلی افسرده ای، گفتم نه اصلا، من ب این شادیییی!!! گفت سعی میکنی خودتو خوشحال نشون بدی اما دیگه نمیشه!
من مدتهاست خودمو خوشحال نشون میدم، ک ینی هیچ اتفاقی نیفتاده... ولی انگار خواهرم راس میگه، اینبار دیگه نمیشه، انقدر این غم بزرگ شده و تو وجودم ریشه زده ک حتی از نگاهم، صدام، حرکاتم میشه فهمیدش...
من همون دختر شادی بودم ک همه بهم میگفتن تو چقدر انرژی مثبتی؟ همون ک همیشه تو عکساش ی لبخند قشنگ رو صورتش بود ک دندوناشم معلوم بود؟ همونی ک بهم میگفتن صدات ی آرامش خاصی توش هست، خیلی قشنگه، حتی ی نفر ب شوخی گفته بود کوفتت بشه صدات آخه قشنگه!! حالا این غمه ک تو صدام موج میزنه.
از کِی اینجوری شدم؟ از کِی انقدر سنگ و بی احساس شدم؟ انقدر بیحال و خسته، انقدر پژمرده و سرد؟!
نمیدونم چقدر باید بگذره تا خوب بشم، تا این غمه از وجودم پَر بکشه و بره، تا دوباره ب آرامش سابقم برگردم... ولی میدونم این راهی ک دارم میرم بیراهه، تَهش جهنمه... چرا ب خودم نمیام؟ چرا تو عذابِ دائمیم؟ چرا تلاش نمیکنم واسه بیرون اومدن از این باتلاقی ک تَهش نابودیه؟!
حالم خوب نیست و تلاشی واسه خوب شدنش نمیکنم، فقط تظاهر میکنم ب خوب بودن، از همه دوستام بُریدم ب بهونه ی درس، ک تا شاید نفهمن انقد ناخوشم، ولی خودم ک میدونم چ مرگمه، خدایا کمکم کن از این ورطه برم بیرون... نذار با دستای خودم، خودمو نابود کنم... دارم همینکارو میکنم...
روشنا واقعا چرا تلاشی واسه نجاتمون نمیکنیم؟
به قول تو درحالی که میدونیم تهش جهنمه
من که اصلا دیه نمیدونم باید چکار کنم
وقتی همه ی انرژیمو وتلاشمو گذاشتم پای کنکور ولی نشد اون چیزی که میخواستم
به باورهامم شک کردم
به انرژی مثبت کایناتم شک کردم!چرا واسه من پس اتفاق نیفتاد
نمیدونم خودم، شاید منتظر ی تلنگر یا جرقه اولیه ایم تا انگیزه تلاشو پیدا کنیم
اینکه چرا اتفاق نمیفته سوال هر روز منه، فقط ی جواب دارم واسه خودم، حکمت خدا... ینی باید همینو ب خودم بگم فقط...
نیروی خدایی که بهت کمک میکنه خود تویی
دست غیب از ذهن خود آدم ریشه میگیره
هوم
نگرانت شدم روشنا جون
چرا اینقدر غمگینی عاخه؟ ناراحت نباش خدا بزرگه. من نمیدونم مشکلت چیه ولی هر چیزی یه راهی داره...یه راهی هست مطمئنن
ببخشید ک نگرانت کردم عزیزم :( بله حتما ی راهی هست ولی میدونی پیدا کردن راه حل واسه مشکلات بزرگ خوب خیلی سخته...
تمام امیدم ب خداست فقط :)